کسی کنارم نشست. گرمای تنش را حس کردم. فکر کردم نجواست اما الینا بود. چادرش را جمع کرد. شلوار جین آبی از زیر چادر بیرون زد. دست عریانش را به طرفم گرفت، گفت: «کمک میخواهی؟»
ترسیدم، گفتم: «خودت را خوب بپوشان ممکن است خطرناک باشد! اینجا همه...»
دستهایش را برد زیر چادر و دوباره پرسید: «زخمی شدی؟»
جنگ ویران میکند و تا دوردستها را به گلوله و شیون و هجرت در مینوردد. فواد و نجوا راندهشدگانِ عراقِ روزگارِ صدام، در نیمه راه از مادرِ ایرانی نیز جدا میمانند و....
و اکنون آنچه هست خاطراتی است سرد که در دوردست اروپا نیز میسوزاند و به فراموشی و خاموشی تن درنمیدهد.