به قلم درنمیآید. نمیشود گفت کیست. اصلاً نمیشود نگاهش کرد و به چیزی فکر کرد. عاشق نمیشود. مهربانیاش را هم نمیشود مثلاً با هدیه کردن پیراهن دست دومش به دخترک خدمتکار نشان داد. نمیشود گفت کجایی است یا اصلاً از کجا آمده است. لیلا میگوید: «از ستارهها مثلاً.» اما نه، نمیشود دربارهاش قاطعانه حرف زد. جور دیگری است. ناکجایی است. من این را از انگشتهایش میفهمم یا نمیدانم، از چشمهای بارانیرنگش یا آنطور تکان خوردن شانههای نازکش وقت خندیدن.
میگویم: «سیم اول دو` است و سیم دوم سل`.» میداند. سهتار را که دست میگیرد سیمها خفه نمیشوند. دوتا دوتا هم نمیگیردشان. انگشت کوچک و انگشتریاش را میگذارم پایین سیمها و انگشت شستش را بالای سیمها، انگشت وسطی را هم که میگویم آزاد بگذارش، حیرت میکنم از مضراب شفافی که زنگ میزند در طاقیهای سفید سقف.
میگویم: «همین است، همین.»