با خط دشوار کتابهای دستنویس قدیم کلنجار میرفتم. هر کتابی دست میگرفتم تا نهایت میرفتم و صدای خطیب حرم توی گوشم زنگ میخورد که چرا دیگر باب «عتق» لمعه را نمیخوانند؛ هرچند امروزهروز برده و کنیز نبود. مثل لحافدوز کلمات پشمآلود عربی را در وجودم میچپاندم؛ از آن جملهها که آخرش «فتأمل» دارد. میخواستم پر شوم از این جملهها. باد کنم از این تأملها. بعد جوالدوز بردارم و تنم را بدوزم تا چینش خواندههایم زیر پوستم به هم نخورد. خودم را میدوختم مثل یک لحافدوز. مثل یک مرتاض. مثل یک مسیح.