کودک، محو میبیند. سایهروشن انگار و انبوه، لکن محو. مرد، او را میدهد به دست دیگر و جوری میگذاردش که چانه کوچک و لطیفش بر شانه استخوانی نخورد. کودک حس میکند زمین جابجا میشود و هراس میکند، اما مرد دست چپ را میگذارد پشت کمر کودک و بفهمی نفهمی فشار میدهد تا کودک حس کند دستی بزرگ و استخوانی محافظ اوست. بوی نرمتاب رود میآید. اول، کودک نمیشناسد این بو را. بار اولی است که بوی آب و آفتاب را با هم به مشام میکشد. مرد، آه میکشد و میرود زیر ساباط. حس میکند چانه کوچک کودک و پیشانی کف دستی او، عرق نشسته حالا، ساباط و خنکاش مرد را آرام میکند. میایستد، به خود میگوید، پاشنه گیوهها را باید ور میکشید و راه میافتاد. میترسد سکندری بخورد و گیوهها از پایش در بیایند و کودک....
این رمان دغدغه داره و مثل کارهایی که حالا باب روز شده بی طعم و بو و خاصیت نیست..اگر چه شاید مثل ذکر مصیبتی مدام بماند اما آنی دارد و بوی خاک این دیار را می دهد...