محسن کیفش را گوشهای گذاشته بود و بیاختیار دور خودش میچرخید و در و دیوار را با دقت نگاه میکرد. باورش نمیشد آدم در عرض نیم ساعت این همه فرق بکند. از آن پایین از بین آدمهای معمولی و ساختمانهای کهنه کنده شود و میان زمین و آسمان بیاید. به هر حال حالا توی یک آپارتمان چهارصدمتری دوبلکس بر بالای برجی سفید بود. شگفتزده بود. تماشای یک زن برهنه بر فراز این ارتفاع. گفت: «آه! هیچوقت فکر نمیکردم آیندهام این شکلی بشه.» بعد چشمهایش را بست. گفت: «میشنوی؟ هیچ صدایی این بالا نمیآد.»