نیگل نقاش بود، اما نقاشی نه چندان موفق؛ تا حدودی به این خاطر که مشغلههای بسیار داشت. بیشتر آنها در نظرش جز دردسر چیزی نبودند، ولی آنها را به نحو احسن انجام میداد بهویژه هنگامی که نمیتوانست از سر بازشان کند، و (به عقیدۀ او) متأسفانه وضع اغلب همینطور بود. سرزمین وی قوانین نسبتاً سختی داشت. البته موانع دیگری هم بود؛ مثلاًً گاهی اوقات بهکلی عاطل میماند و هیچ کاری نمیکرد. دیگر آنکه به نوعی دلرحمی دچار بود. میدانید منظور چه نوع دلرحمیای است. این احساس غالباً به جای آنکه او را به انجام کاری وادارد، ناراحتش میکرد، و حتی هنگامی که سرش به کاری گرم میشد هم از غرولند کردن و خشمگین شدن و ناسزا گفتن (بیشتر به خودش) دست برنمیداشت. با این همه همین دلرحمی او را وادار میکرد تا برای همسایۀ لنگش آقای پریش خردهکاریهای بسیاری انجام دهد، البته اگر میآمدند و از او کمک میخواستند. نیگل گهگاه حتی به مردمان دیگر از جاهای دورتر هم کمک میکرد. هرازچندگاهی نیز به یاد سفرش میافتاد و به طریقی بینتیجه شروع میکرد به جمعآوری برخی از چیزها؛ در چنین مواقعی دیگر چندان به نقاشی نمیپرداخت.
چند تابلو در دست کار داشت که با توجه به مهارت او اکثراً بیش از حد بزرگ و جاهطلبانه بودند. او از آن دسته نقاشانی بود که برگها را بهتر از درختان میکشند. معمولاً زمانی طولانی را صرف نقاشی یک برگ میکرد و تلاشاش بر این بود که تا شکل و درخشندگی برگ و برق قطرههای شبنم بر لبههای آن را تصویر کند. او میخواست درختی کامل نقاشی کند که همۀ برگهایش با همین شیوه نقاشی شوند و همگی با یکدیگر متفاوت باشند.