امیر گفته بود میخواهد هدیهای برای تولد بیستوسهسالگی ژیلا بخرد، چیزی که وقتی همکلاسیهای ژیلا آن را ببینند، تا سه روز از حسودی نتوانند چیزی بخورند و اگر خوردند، رودل کنند؛ اما همهچیز به این سادگی نبود. هدیه را هنوز نخریده بود. چیزی بود که اصلاً نمیشد آن را خرید. باید دنبالش میگشتند و برایش تا پشت کوه میرفتند.
جادهی آسفالت را با اتوبوس آمده بودند و خاکی را با مینیبوسی که جا برای نشستن نداشت. ایستاده بودند ـ کمر خمکرده ـ و در دستاندازها سرشان به سقف میخورد. مینیبوس سر پیچی نگه داشته بود و راننده گفته بود جایی که پیاش میگردند همینجا است ـ چهار قدم جلوتر ـ و دستش را سمت کوه کمارتفاعی گرفته بود که سه قلهی هماندازه و همشکل داشت.
درست وقتی به مقصد رسیده بودند که میخواستند؛