یکشنبهها میآمد. نمیدانم کی. اما بیگمان صبح خیلی زود، کلهی سحر که همه خواب بودیم، میآمد. آن روزها به روزها بیاعتنا بودم. میشناختمشان؟ نه، تنها نامشان را میدانستم. رنگ و رو و بویشان، همه یکی بود. همه پرندههایی بودند که به نوبت و پی هم میآمدند و کف دستهای گشاده و پُر دانهام مینشستند. دانههای دمهای زندگیم را بر میچیدند. با بیپروایی و سبکبالی بهارانه از دستهایم برمیخاستند و به دوردست آسمان پرمیکشیدند. به خط باریک افق که میرسیدند، پرت میشدند پایین، و یا نمیدانم کجا؛ این بود که شب میشد. نام روزها را میدانستم، اما هرگز نمیدانستم و یا نمیخواستم بدانم که کدام یک از هفت پرنده به سراغم آمده است. هرگز که نه؛ چون یکشنبه را میشناختم. خوب هم میشناختم. رنگ پرهایش رنگ کف صابون و آب لاجوردی بود که ننهصاحاب تند تند در پاشویهی حوض میریخت. یکشنبه بود که او را شناختم و با او بود که یکشنبه را شناختم.