زن: اون دوره از زندگیمون بیشتر اوقات تو فکرِ مرگ بودم. از اون موقع فکر مردن توی من جا گرفت.
در پاریس توی سالن هتل نشسته بودم و داشتم فکر میکردم چه جوری میتونم این رو ازت بخوام... چه جوری میتونم دوباره باهات صحبت کنم.
اون مرد وارد هتل شد. یادم نیست اون قبلش پشت بار نشسته بود یا نه، ولی فکر نمیکنم. خیلی زود اومد پیش من، باهام حرف زد، خیلی زود. سر میزم نشست. خیلی زود خیلی دیر شده بود.