عمه احترام، از خیرخواهیاش بود که رفت؛ رفت تا ما را با هم تنها بگذارد... حق داری! تو هم مثل همه پیرزنهایی هستی که تا یک جوان عزب میبینند، سنت پیامبر یادشان میآید و به تک و تا میافتند برای ثواب.
بشرا چادرش را پس میکشد. سر و گردنش بیشتر از معمول لخت است. جملهای میگوید در باره گرمای هوا (گرمایش یک هجای ناقص دارد). شلوار جین فیروزهای پوشیده. باسن و کشاله رانش برجستهتر شده...
لعنت بر شیطان! عمه احترام، امروز سیامین روز است؛ ده روز بیشتر نمانده به آخر چله!
چشمهایش شرر دارد. دستهایم را میبرم به پشت و دانههای تسبیح را یکی یکی از قدِ نخ سُر میدهم، خیره میمانم به کرمهای شبتابی که توی چشمهایش فلاش میزنند:
«الله اکبر... الله اکبر... الله اکبر... الله اکبر...»
همه بشرا فقط همین دو حلقه نگاه تاریک!
«الله اکبر... الله اکبر...»
آمده بود چای خشک بگیرد. تا زیر درخت انجیر همراهی کردمش. همیشه از درز پرچین میآمد و میرفت... هنوز هم!