بودنش را تنها کلماتی که مینوشتم نباید میگفتند و بعدها حتی آن تنفس بریدهبریده هم کافی نبود برای اثبات بودنش. باید مینشستم پیش روش، آن طرف میز چوبی کتابخانه مرجع و میدیدمش که نفسنفس میزند و انگار تبری را بالای سر خود احساس میکند و چای را میگرفتم از دستش تا باور کنم که هست. هنوز هست حتی بیآن کراوات تیره و بعد دست میکردم از جیب بغل کت پشمی پاکت سیگارم را در میآوردم. یکی روشن میکردم و نگاهش میکردم که چطور چشمهاش، زیر شیشههای عینک، از چشمهام فرار میکنند و پررو میشدم. پررو همانطور که مهشید میگفت. وقتی میخواستم پشت کاجهای پوشیده از برف، دستهاش را بگیرم، گفت: «پررو شدهای.» و من میخواستم پررو باشم و هی نگاهش کنم.
رد نگاهش را میگرفتم. از سطل زباله کنار در میآمدم و میخوردم به رنگهای تکیده دیوار که با هر نگاه من تکیدگیشان بیشتر میشد و بعد در چوبی آبیرنگ و یکدفعه میدیدم ایستادهام روی تاقچه سیمانی و میآمدم پایین تا قفسههای چوبی کتابها...