آرایشگاه، لباس، ارکستر، میوه، شیرینی، شعبدهبازی، چراغانی، مستخدم، صندلی، ماشین، ده بغل گلایلهای سفید و سرخ، به علاوه چند رقاصه و شام مفصل و دو گوسفندی که پیش پای عروس قرار بود سر ببرند. ظروف سنگینی هم از نقره و کریستال کرایه شده بود. آینه و شمعدان هم نقره اصل بود؛ از آن آینههایی که عروس و داماد بدون خم شدن میتوانستند خودشان را تمام قد در آن ببینند. عزیز و مادر و مهتاب همه اینها را در کسری از ثانیه به خاطر آوردند. این شد که مادر در یک حرکت سریع، از جا پرید و در اتاق را محکم بست و قفل کرد. دختر رو به جنازه گفت: «قلبم تیر میکشه... بغض تو گلوم گره خورده، اما نمیخوام عروسیمون عزا بشه. سعید اگه بفهمه بابا مُرده، سر سفره نمیشینه. من میشناسمش.» چانهاش میلرزید. سفره عقد ترمه اصل بود و تمام سطح نازک ظروفش پر از مینیاتورهای ظریفی از گل و مرغ. مادر به مادربزرگ نگاه کرد: «راست میگه. باید بین خودمون سه تایی بمونه. لااقل تا پسفردا شب که جشن تموم بشه.»