کنت رفته بود بخوابد. من و هانریت تا مدتی بعد از غروب' ماندیم زیر درختهای اقاقی. بچهها دوروبرمان میپلکیدند و خودشان را سپرده بودند به نور دمدمههایِ غروبِ آفتاب. سخنان خیلی مختصر و صرفاً اظهار تعجب یا تأیید ما نشان میداد افکارمان، که خودمان را با آن از درد و غمِ مشترک رها میکردیم، همسو و همجهتاند. وقتی کلمات' کاری از پیش نمیبردند، این خاموشی بود که وفادارانه به خدمت جانهای ما میآمد. نیازی هم نبود که دعوت بوسهای در کار باشد، روحهای ما بیهیچ مانعی باهم در رفتوآمد بودند، هر دو از جادوی نشئهای فکورانه سرمست میشدند، در تلاطم مواج یک رؤیا شناور بودند، در ژرفای یک رود غوطه میخوردند، مثل دو پریِ دریاییِ زیبا و بشاش از آن بیرون میآمدند و بیآنکه پیوندی از نوع خاکیاش آنها را به هم متصل کند، تا هرچقدر که شور و التهابشان میطلبید، در هم گره میخوردند.