و عجیبتر اینکه شاعران هم میمیرند
با چشمها و دستهایشان؛
عروجی یکپارچه از درون سپیدار
به چرخدندههای ساعتی
که با خود سپری میشود،
جملههای قشنگی که بر سنگها نوشتند
و ما به آنها بابونه گفتیم،
آبشاری که اول میریزد
و بعدش به فکر مسیر است
و همینطور پیش میرفتیم
و مناظر از ما تغذیه میکرد
از این میهمانی که برپا در لاکپشتها کردهایم
و شما هم بفرمایید!