روزی روزگاری، دهقان پیری کوتولهای را در مزرعهاش پیدا کرد که در میان علفها خوابیده بود. پیرمرد، آدم مهربان و رئوفی بود و کوتوله را نکشت؛ ولی به او دستور داد هر چه زودتر از مزرعه اش بیرون برود. اما کوتوله گفت: متاستفم! من نمیتوانم از اینجا بروم. پیرمرد پرسید: چرا! کوتوله جواب داد: چون این مزرعه، سرزمین اجدادی من است؛ من، برادرها، پدر، مادر، پدربزرگ و مادربزرگم در اینجا به دنیا آمدهایم. دهقان با تعجب سرش را خاراند و پرسید: پس در این صورت، من چطور میتوانم این زمین را شخم بزنم، دانه بکارم و درو کنم؟ کوتوله گفت: ما به تو کمک میکنیم. چون ما از اموال تو استفاده میکنیم، پس عادلانهترین کار این است که در کارها هم به تو کمک کنیم. دهقان از این کمک مجانی خوش حال شد و گفت: قبول است.