در روزگار گذشته، در دهکدهای بالای کوهستان، نجار فقیری زندگی میکرد. نجار، مرد سختکوشی بود و از بهار تا پاییز نجاری میکرد؛ زمستانها هم به هیزمشکنی مشغول بود. او بسیار فقیر بود و درآمد اندکی داشت، فقط میتوانست شکم بچههایش را با شیرینی خشک و سوپ رقیق سیر کند.
روزی سیل وحشتناکی در کوهستان جاری شد و پل را شکست و دهکده را ویران کرد. ارباب دهکده نجار را خبر کرد و گفت: به زودی بازار شهر برپا میشود و ما باید به شهر برویم. اگر تو موفق بشی تا سه روز دیگر پل جدیدی بسازی، صد سکه طلا دستمزد میگیری.
نجار سرش را تکان داد و گفت: شما خوب میدانید که ظرف سه روز نمیتوان پل ساخت! ارباب گفت: میتوانیدر این باره فکر کنی. صد سکه طلا پول کمی نیست. حتما تو آرزوی چنین پولی را داشتی!