پیرمرد از راه هیزم شکنی و کار روی زمینهای دیگران خرج زندگیشان را در میآورد. دختر کارهای خانه را انجام میداد و با پولک ماهی پیراهنهای پولکی میدوخت. یک روز در حیاط نشسته بود و پیراهن میدوخت که صدای سم چند اسب به گوشش رسید. شاهزاده و دوستانش که به شکار میرفتند راهشان به آنجا افتاده بود. دختر که تا آن روز این ه مه اسب ندیده بود از خانه بیرون آمد. ناگهان چشم شاهزاده به لباسی که در دست دختر بود، افتاد. لباس خیلی زیبا بود. شاهزاده از لباس خوشش آمد و از دختر خواست که آن را به او بدهد. ولی دختر قبول نکرد. شاهزاده گفت: حالا که لباس و نمیدی باید به قصر بیایی و پیراهنی مثل این برام بدوزی. دختر را با خود به قصر برد....
فرمت محتوا | pdf |
حجم | 3.۲۷ مگابایت |
تعداد صفحات | 48 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۰:۰۰ |
نویسنده | محمّدرضا شمس |
ناشر | انتشارات محراب قلم |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۳۹۵/۰۸/۰۳ |
قیمت ارزی | 2 دلار |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |