استلا: تموم شب، گریه کردهم، چشم رو هم نذاشتهم.
اسپیریزون: دیگه خواب معنا نداره، خانم استلا!
استلا: نتونستم صبر کنم تا صبح بشه، بعد بیام خدمتتون...
اسپیریزون: چه شبییه امشب...
استلا: از همون موقعی که تلفن میزدین، من مثل دیوونهها اینجا بودم.
اسپیریزون: چرا زودتر نیومدی اینجا؟ یه تاکسی میگرفتی و میآوردت اینجا، دیگه تنها نمیموندی...
استلا: چهجوری میاومدم؟ جرئتش رو نداشتم.
اسپیریزون: این وقت شب که خبری نیست!
استلا: انگار متوجه منظورم نشدین.
اسپیریزون: اذیتت کردن؟
استلا: همهجا دارن آواز میخونن، تمام شب چراغهاشون رو روشن کرده بودن و اومده بودن توی خیابونها... آواز میخوندن و خوش میگذروندن.
اسپیریزون: از ابتدا آواز میخوندن و خوش میگذروندن؟
استلا: تمام شب رو... خیلیهاشون رو دیدم که دلم میخواست باهاشون دو کلمه حرف بزنم...
اسپیریزون: کی جرئتش رو داره...؟
استلا: دیدمشون و گفتم منم بیارن، خدای من... چی میدیدم!؟