در سرزمین دوردست پادشاهی با سه پسرش زندگی میکرد. پادشاه مدتی بود که همسرش را از دست داده بود و میخواست با ملکهی یکی از سرزمینهای همسایه که او نیزهمسرش مرده بود ازدواج کند.
سرانجام پادشاه با ملکه ازدواج کرد و او را همراه با دخترش به قصر آورد تا همگی در کنار هم زیر یک سقف زندگی کنند.
اما آن اتفاقی که نباید بیفتد، افتاد. دختر ملکه آنقدر زیبا و مهربان بود که هر سه پسر پادشاه یک دل نه صد دل عاشق او شدند، اما چون هر سه نفر نمیتوانستند با او ازدواج کنند، پیش پادشاه رفتند و از او خواستند که بگوید کدام یک از آنها با آن دختر زیبا ازدواج کند.
پادشاه گفت: چگونه میتوانم یکی از شما سه نفر را انتخاب کنم؟ شما هر سه به یک اندازه او را دوست دارید. شاید شاهزاده خانم یکی از شما را به دو نفر دیگر ترجیح دهد.
یکی از پسرها گفت: اما او جوابی به ما نداد.
پادشاه با ناراحتی گفت: من مجبورم شما را به سفر به دور دنیا بفرستم. هر کدام از شما بتواند گرانبهاترین کالای دنیا را با خود بیاوردف میتواند با شاهزاده خانم ازدواج کند.