ماری بود هفت رنگ و قشنگ. بالای کوهی لانه داشت. خانه داشت. مار روزها از لانهاش بیرون میرفت. این طرف و آن طرف میچرخید، شکاریگیر میآورد و میخورد. بعد گشتی میزد. خسته که میشد، بر میگشت لانهاش. گرد میشد. سرش را میگذاشت روی دمش. چشمهایش را میبست و میخوابید.
یک روز که هوا گرم بود و خورشید پرزور میتابید، مار هوس کرد کنار لانهاش زیر آفتاب دراز بکشد و کیف کند. با این فکر سرش را آرام از لانهاش بیرون آورد و دور و برش را نگاه کرد. کسی را ندید.
کنار لانهاش چنبره زد. گر د شد. گلوله شد. دمش را متکا کرد، گذاشت زیر سرش. چشمهایش را بست. خوابید.
داشت ذره ذره کیف میکرد که یک هو صدایی آمد.