من را از لندن کشانده بود به آبادان و بعد مسجدسلیمان و حالا دهان باز کرده بود تا ناسلامتی حرفی از مأموریتم بزند. حرف هم که میزد، بدتر کفرم را درمیآورد. صدای سواری را شنیدم که سرعتش را کم کرد و ایستاد. نمیدانستم چرا با دیدن زگیل کوچک قهوهایرنگ کنار پرهی بینیاش حرصم میگرفت. شاید سکوتهای طولانیاش مرا به وارسی صورت سرد و عبوسش وامیداشت. منتظر بودم دهان مبارکش را باز کند تا شاید گرهای از کلاف سردرگم مأموریتم باز میشد. زنگ در بَنگِلِه به صدا درآمد. پیپبهدست بلند شد، رفت و از در بَنگِلِه بیرون زد. یکیدودقیقه بعد صدای سواری را شنیدم که دور زد و رفت.
بلند شدم رفتم توی آشپزخانه و از یکی از قابهای مربعشکل پنجره به تکوتوک خانههای سنگی و گلی در دامنه و سینهکش کوه روبهرویم نگاه کردم. از دو سال پیش که شهر را ترک کرده بودم، تعداد خانهها بیشتر نشده بود. دو سال رییس تنها کارخانهی برق این شهر در تِمبی بودم. حالا در هیئت آدم دیگری آمده بودم و نباید کسی از حضورم در این شهر بویی میبرد. ریش بلندی گذاشته بودم و موهای بلندم روی شانههایم میریخت، اما چشمانم همان چشمان آبی کمرنگی بود که بود و بینیام... اگر همکاران سابقم هم من را با این شکلوشمایل میدیدند فکر نمیکنم میشناختندم.