برگها از درختان فروافتادند
و برفها،
نرم و سنگین بر کوهها نشستند.
گدایان به کنج دیوارها خزیدند و
آتشی از خار و خاشاک برافروختند.
درختان گویی هزاران پنجه استغاثهاند
که از آسمان، نجات خویش میطلبند.
و من به انتظار برآوردن آرزوهای
مردی نشستهام،
که تابوتش بر رودخانهها جاری است
و نامش در دل ماهیان خزر.
آه، افسوس بر رویای انتظار!
کودکی بودم، با «چپه»های نان،
که از سفره میربودم؛
میفریفتم سگان ده را و میرماندم،
گرازان را از بیشهزاران و گندمزاران!
اکنون میکوبم بر سر تمام سالهای رفته را،
که نه باکسم و نه بیکس.
برگها از درختان فرومیافتند.
و گدایان هنوز میشمارند،
سکههای دریوزگی خویش را
در نور آتش...