آن موقع که مهراب شاه آهسته آهسته سعی میکرد بدون تعصب به پیوند بین رودابه و زال بیاندیشد. موضوع عشق و عاشقی رودابه و زال به گوش منوچهرشاه رسید حال نوبت او بود که با جوش و خروش مخالفت خودش را با این وصلت نشان دهد.
منوچهرشاه با چهرهای برافروخته در حالی که از خشم دندانهایش را روی هم فشار میداد تنها به این موضوع می اندیشید که آباء و اجدادش یک عمر جنگیدند و مقابله کردند تا دنیا را از چنگ ضحاک آزاد ساختند حال با این وصلت شوم همه چیز خراب میشود.
او همین طور که با افکاری آشفته مرتّب زیر لب با خود حرف میزد و راه میرفت. پسرش نوذر را فرا خواند و به او دستور داد که سریع پهلوان سام را هر کجا که هست پیدا کند و او را با خود به دربار بیاورد.
هنگامی که پهلوان سام به خدمت منوچهرشاه رسید خیال میکرد دلیل احضارش شرح گزارش جنگ ها و اطلاعاتی راجع به مرزهای ایران میباشد امّا وقتی در سکوتی هراسآلود متوجّه شد رجزخوانیهایش اخمهای منوچهرشاه را باز نمیکند، حدس زد که باید مساله مهّمی پیش آمده باشد. او در یک لحظه تصمیم گرفت که دربارهی زال و رودابه سر صحبت را باز کند که یکباره خود منوچهرشاه با لحنی جدی و تحکم آمیز گفت: «پهلوان دلاوریهای تو در جای خودش بسیار ارزشمند و قابل تقدیره امّا این بار یه ماموریت خاص داری، اون هم اینه که با یک سپاه مجهز و پرتوان بری و کابل رو با خاک یکسان کنی!!»
منوچهرشاه لحظهای سکوت کرد و با تصور این پیروزی لبخندی گوشهی لبانش نشست و ادامه داد: «باید... باید مهراب کابلی و خاندانش نابود بشن، نابود... هر کس... هر کس که از نژاد ضحاک جادوگر باشه، سزاوار مرگِ، مرگ!»