پخش خبرهای تازه در اتاق
پخش ادکلن تو
پخش میز، صندلی، اشیا
شمس را از قفسه برمیدارم
گاز را باز میکنم
مثل دانههای لهشدهی قهوه در قهوهجوش
مگر میشود سر نرفت
عاشقت نبود
پنجره را باز نکرد
و از تنفس دلتنگی
مثل پرندهای که به درودیوار میکوبد
بر اولین کاناپه نیفتاد
و با انگشتهای استخوانی
این بغض را
از گلو نگشود