صدایش لرزید. بغض راه کلمهها را بست. از جا بلند شد و به حیاط رفت، با چشمِ بهاشکنشسته. پشت ساختمان، باغچه را دور زد. کنار بوتههای رز سرمازده چمباتمه زد روی تخت چوبی پایهکوتاه.
اینجا پناهگاهش بود. احساس امنیت و تعلق میکرد در این گوشه. در این خانه میتوانست، بیترس یا احساس گناه، خودش باشد. لاله او را همانطور که بود، پذیرفته بود.
چشمهایش را بست. دلشورهاش مدام شده بود. ریههایش را پر کرد از هوا. سعی کرد در لحظه حضور داشته باشد. صداها را بشنود. محو و هیچ بشود در صداها. این کار بین او و واقعیتهای تلخ اطراف فاصله میانداخت و آرامش میکرد. تکنیک این راه میانبُر را از استاد حکیمی یاد گرفته بود.
کسی با موتور از کوچه رد شد. کودکی در حیاط همسایه گریه کرد. چیزی لابهلای بوتهها خشخش صدا داد؛ گربه یا یاکریمی شاید. در کوچه پشتی مردی با بلندگو فریاد کشید: «انار شیرین، انار ساوه، بدو زنبیل بیار... بدو وایسادم این کنار.»
صدا آمرانه و خشدار بود. شبیه صدایی که آن روز پاییزی از پشت دیوارهای آجری شنیده بود. سینهاش از درد سنگین شد. سرش را انگار بخواهد با کسی مخالفت کند چند بار تکان داد. نمیخواست به خاطر بیاورد، باید در لحظه اکنون باقی میماند.
«سه کیلو انار شیرین فقط...»