مادر بزرگ یکشنبه روزی از دنیا رفت، بیست و ششم اوت سال هزارو نُهصد؛ آخرین روز از هفتهای بهشدت گرم و سوزان، هفتهای که خورشید بیرحمانه شعلههایش را به اطراف میپراکند. آدمها بیهوده گریهوزاری راهانداخته بودند، طلب مغفرت میکردند، دستهجمعی آواز میخواندند، و در کلیسا ارگ مینواختند. گویی آسمان از حرکت بازایستاده بود. گویی چشمههایی که همواره بر فراز کوه میجوشیدند، خشک شده بودند، کوهی که بهنوبه خود نیز از شدّت گرما و خشکی هوا پوستهپوسته و ترکترک شده بود. گلهای باغ نیز پژمرده شده بودند، درست مانند گلهای خشک درون زنگولههای شیشهای که میز توالتها را زینت میبخشند. حتی سنگهایی که همواره شکم مارمولکها را لمس میکردند نیز از فرط گرما شکاف برداشته بودند. نگاه آدمها مات و مبهوت بهطرف «زن» خیره مانده بود. فریاد زنجرهها حتی در طول شبها نیز قطع نشده بود، شاید به این دلیل که بلبلهای آوازهخوانی که بر فراز درختان بلوط آشیانه داشتند، روی زمین افتاده و مرده بودند.
روزی که مادربزرگ از دنیا رفت، پرتوهای منتشره در آسمانْ حوالی غروب ابتدا به رنگ خاکستری و سپس فقط برای لحظهای بهرنگ ارغوانی و سرانجام ناگهان همزمان با غروب کامل خورشید به سیاهی گراییدند: و این لحظه درست لحظهای بود که مراسم مرگ مادربزرگ آغاز شده بود، مرگْ در زیر نور ستارگانی انگشتشمار، امّا بزرگ.