چرا این راه تا آن یکی؟ به کجا میبرد که آنقدر محکم به تمنّایمان بنشیند؟ پشتِ اُفقِ این سنگها، در دوردست اعجاز گرما، کدامین درختها و کدامین دوستها زندهاند. تا اینجا آمدهایم چون آنجا که بودیم دیگر امکان نداشت. عذابمان میدادند و به بندمان میکشیدند. امروزه دنیایمان دشمن شفافهاست. باز هم میبایست رفت... و این راه که به استخوانبندی درازی میماند، ما را به دیاری راند که فقط نفسش را داشت تا از آینده بالا برود. چگونه میتوان بدون خیانت به آنها، چیزهای سادهای را نشان داد که میان غروب و آسمان ترسیم شده اند؟ با فضیلت زندگی سرسخت، در حلقۀ زمان هنرمند، میان مرگ و زیباییاند.