صبح، عوض اینکه وایستم روی چهارپایه روشویی دست و رو بشورم، میرم لب حوض. لبه دامنم رو میکنم زیر کمربند، شیر روی ستون سنگی رو که ننهنیلو سفت سفت میبنده بهزور وامیکنم. تا آخر میپیچونمش تا آب از دهن پرنده بزنه بیرون. بعد سرم رو میبرم جلو و صورتم، موهام، بلوز و دامنم خیس میشه. ننهنیلو همیشه دعوا میکنه ولی اینقده کیف داره...! پرندههه سفید و پادراز و کاکلیه.
خانومخانوما بهش میگه حواصیل. ننهنیلو میگه دریاسری. دستش رو میگیره جلو دهنش، صداش رو درمیآره. صدای دریاسری بَده ولی خودش خیلی قشنگه.
همین که ننهنیلو موهام رو میبافه و چشمنظر صدفی رو به پیرهنم سنجاق میکنه، از اتاق رو به آفتاب میدُوم بیرون که برم پیش خانومخانوما. خانومخانوما بعضی روزا که فقط خودش میدونه و خانومای همسایه توی اتاق مهمونخونه، که سردرش یه خورشیدخانوم گنده و دو تا خورشیدخانوم کوچولو داره، زنها رو میبینه.
زنها میآن خوابشون رو براش تعریف میکنن، اونم یه چیزایی واسهشون تعریف میکنه. بعضیا میترسن، بعضیا میخندن، بعضیا گریه میکنن. دو ساعت مونده به اذون ظهر، ننهنیلو دیگه کسی رو راه نمیده. تا صدای اذون از مسجد میآد، خانومخانوما میره لب حوض دست و رو میشوره. دم سجادهش میشینم تا نمازش تموم بشه و ننهنیلو سفره ناهار رو پهن کنه.
امروز هم وقتی دارم از پلهها بالا میرم، یه چیزی توی شیکمم وول میزنه. همیشه یه چیزی توی شیکمم وول میزنه. عصرها که با خودم خالهبازی و عروسکبازی میکنم، باهاش حرف میزنم. یه وقت تیر میکشه، یه وقت مثل برف سرد میشه، یه وقت داغ میشه انگار یهویی چایی رو از سر استکان هورت کشیده باشم. بعضی وقتا یهجوری میکنه که قلقلکم میآد. امروز یهجوریه انگاری داره در میزنه.
یه روز ننهنیلو گفت: «دل و روده تو کرم دارد دخترجان.»
از توی صندوقش یه چیزایی مثل پوست درخت درآورد، سابید، جوشوند، شد یه دوا، رنگ جگر گاو. تلخ مثل زهرمار. هرچی داد زدم، الکی گریه کردم و دست و پا انداختم نشد.
«زور است، همه این را باید بخوری.»