دوشنبه بود و دوشنبه ها هیچگاه برای "جورج" خوش یمن نبودند. او در مسیری که همیشه در آن رانندگی میکرد ایستاده بود، و به ماشینش خیره شده بود و سر تکان میداد. البته او در حقیقت از این وضعیت تعجب نمیکرد. بدشانسی در چند سال گذشته مانند یک ابر سیاه بارانزا زندگی او را تحت تعقیب قرار داده بود و امروز روز متفاوتی نبود. لاستیک ماشینش کاملا خابیده بود و صورت جورج از شدت خشم در آستانه انفجار بود. وقتی صندوق عقب ماشینش را بالا زد و با یک تایر زاپاس پنچر مواجه شد فریاد کشید: "نه امروز دیگر نه".