نمیدانم حالا چه وقت نشستن و خیال بافتن است. باید در تدارک آمدنت باشم. باید برایت کلی لباس بخرم، عطر بخرم و روفرشیهای نو. باید کمدت را مرتب کنم و با همه سعیام همه چیز را سر و سامان بدهم. آخر تو میآیی و حال و هوای گندی را که این روزها دارم سر و سامان میدهی. زودتر بیا. زودتر بیا که نبودنت خیلی کشدار شده، و من دیگر نمیکشم.
قول بده وقتی آمدی فوری به چشمهای گود افتادهام پیله نکنی که اصلاً حوصله بازخواست شدن را ندارم. آخر تو که نمیدانی. وقتی نیستی گریه را که سر میگیرم هیچ کس نیست دستمال بدهد دستم و بخواهد که تمامش کنم و این را جوری بخواهد، مثل تو، که من فورا تمامش کنم تا به بینیِ سرخم بخندد.
چقدر کار دارم و هنوز نشستهام و پرچانگی میکنم. تو داری میآیی و من هنوز آنقدر تمرین دستپاچه نشدن نکردهام وقتی که بعد از این همه دوری ببینمت. وقتی لبخند میزنی و چشمهایت را که برای دیدنم حسابی برق انداختهای به چشمهایم میدوزی. درست مثل روز اولی که دیدمت و خوب میدانم که حالا بعد از گذشت این همه وقت، من باز هم دستپاچه میشوم و حرفهای بیربط میزنم و تو لبخند میزنی و لبخندت تا بینهایت دو خط موازی، تا نقطه اتصال من و تو کشیده میشود و من هم به خنده میافتم و کمکم قلب پرتقلایم آرام میگیرد...