آسمان روپوش ضخیم خاکستریرنگش را بر دشت کشیده بود. هیچ درز آبیای در آن پیدا نبود. در میان گله زانو زده بودم و پستانهای مادیان سیاه را نوازش میکردم. شیر به پوست میکوبید؛ زیر انگشتانم میتپید؛ در رگهایم جریان مییافت. این سان سیرابم میکرد و از اندامم که چون نی محکم و کشیده مملو از آب و نور بود، در فرش بیکران علفها میپراکند.
ناگاه پستان سنگین و ولرم طغیان کرد و از ریزش باز ایستاد، لذتم پایان گرفت.
یالش به باد گره خورد و چشم بر ستیغ برهنه دو تپه عظیم دوخت. توجهش به سینه خاک حناییرنگ چنان شدید بود که اگر سر انگشت نیز بلندش کرده بودم متوجه نمیشد.
اسب دایمیام، کرندم، در چند قدمیام، به حالت لرزان سر برافراشت. کمی بعد تمام گله گوش به زنگ شد. سگها نوک پوزهها را بالا گرفتند و به حالت پرسشگر، به سوی خیمهها خزیدند. ذهنم معطوف قبایل دشمن شد. درست است که چند ماهی بود که در اراضی ما آفتابی نشده بودند امّا پدرم و گلههایش را خطر پیوسته تهدید میکرد.
باد ایستاد و مستی ناشی از روایح صحرا ناپدید شد.
در این هنگام بود که او را بر اسب دیدم. تنها بود، بیحرکت نشسته بود و با این همه به سایه فروافتاده عقاب بر بره زاده صبح میمانست. اندام بلند و غریبش که در زمینه آسمان برجسته مینمود، ما را خرد میکرد. باد بود.
از کی زیر نظرم گرفته بود؟