کله سحر بلند میشوم و کمی اینطرف و آنطرف میزنم. چیزهایی را به آقا حیدر، که بدجور سحرخیز است، گوشزد میکنم و همراه مهندس برمیگردیم سمت شهر. تا برسم خانه ساعت نزدیک نُه صبح است. بیسر و صدا کلید میاندازم و میروم تو. مهران هنوز خواب است. لحظهای زیر دوش آب داغ میروم و خاک و عرق و آشفتگی را از سر و تن میریزم پایین. حوله به تن میروم سر یخچال و یک لیوان شیر میخورم. این دیگر چیست؟ مهران چلومرغ درست کرده و اضافهاش را، که کم هم نیست، گذاشته توی یخچال. خیالم از بابت ناهار راحت میشود. خیلی مردی پسرخاله! سرم کمی گنگ است. بهتر است تا مهران بیدار نشده من هم چرتی بزنم. دیشب توی کانتینر سرد بود و هوای چرب و نمور آن خوابم را سبک میکرد. به محض اینکه نور سربی سحرگاه ابهت آسمان اخمو را شکست، پریشانیِ ذهنم کمی آرام گرفت، احساس بدخوابی از سرم پرید و سرحال بلند شدم. با این همه، حالا نبض رخوت توی تنم میزند. میروم روی تخت ولو میشوم. شاید خوابم ببرد... شاید خوابم ببرد...