انگار سی سال را پسپسکی از تهران تا به اینجا دویده و حالا ایستادهام پشت این پنجره رو به دشت؛ منتظرم مونا و عاطفه بیایند و همهچیز را بگویم و خودم را خلاص کنم. این پنجره سالها پیش درِ ورودی خانه مادربزرگم بود. پشت این در منتظر مینشست تا همه بچههایش بیایند و با هم غذا بخورند. برای شوهرعمهام قورمهسبزی درست میکرد. برای شوهرخالهام سوپ جو و برای زندایی هرچیزی که او دوست داشت. من فکر میکردم مادربزرگ زندایی را بیشتر از همه دوست دارد، اما بعدها فهمیدم دایی را بیشتر دوست داشته و همیشه با خودم میگویم پیرزن بیچاره برای دوست داشتن چهها که نمیکرده. از درد موذی و مرموز درون او هیچکس خبر نداشت. او باور داشت که بهشت زیر پای مادران است.
از پنجره فاصله میگیرم و کنار عکس پدرم میایستم. اخمآلود است، اما وقتی زیاد نگاهش میکنم لبخند میزند، انگار بخواهد بگوید ناراحت نیستم. میگویم گندش بزنند زندگی را! آدم وقتی متوجه میشود که دیگر فایدهای ندارد. شاید به همین دلیل است که ناگفتهها مقدساند. مقدس! این کلمه مرموز و موذی دوستداشتنی.