صبح که خواب بیدار شدم، پدربزرگ به دنیا آمده بود؛ اسمش را گذاشتیم "عباس"
پدرم عکس پدربزرگ را قاب کرد، زد بالای بخاری.
عصا و کلاهش را هم گذاشت کنار عکس
پدربزرگ از توی عکس به کلاهش نگاه میکرد و حرص میخورد؛چون کلاهش خاکی بود.
شب، عمو صادق با پسرشان، امیرعلی و همسرش، منیژه خانم امدند خانهمان.
عمو صدق بعد از شما ر گوشم اذان و اقامه گفتند و با اجازه پدر و مادرم اسمم را گذاشت "عباس"