برخاسته و دیوار را رد کرده بود. کنار سپیدارهای دور قوچی را دیده بود که بر میشی میپرید و رگهای از شادی از دلش گذشته بود، با قدمهای سنگینش صدای ریگهای زمین مدرسه را درآورده بود انگار که روی انبوهی تیله راه برود. آنگاه وارد عمارت شده بود. آرام گرفته بود و به خاطرش آورده بود که برای چه کاری و زدن چه حرفهایی آمده. آدمها همهاش از آنچه روی داده و از سرشان گذشته حرف میزدند ولی او، که به لطف آن دوازده روز «حدس قوی» پیدا کرده بود، فقط میلش به حرف زدن از آینده میکشید. سه عموزاده نوجوان که هنوز گذر زمان را مثل هوای ساکن و نه سرد و نه گرم حس نمیکردند دعوتش کرده بودند به مدرسه تا حرف بزند، از آینده. دیگر کی باز دست بدهد با نوباوهها، با این پوستهای سرزنده روشن کرکدار خوندویده زیرشان، چشم در چشم شود، دیگر کی؟