صبح یکی از روزهای پاییز بود. خانواده رامین از خواب بیدار شده بودند و آماده میشدند تا بعد از صبحانه به سر کارهایشان بروند.
رامین فکر می کرد این خیلی کسل کننده است که پدر و مادرش آنقدر مراقب کارهای او هستند. دلش نمیخواست همکلاسیهایش فکر کنند او هنوز بچه است. چرا او نمیتوانست مثل همکلاسیاش پویا، کمی آزاد باشد...