کشتی پدر از دور به همان هیاتی بود که در خواب من.
نمیدانم در خواب روی برجی نشسته بودم یا روی قلهی کوهی؟
اما سردم بود، خیلی سرد.
فریاد زدم: «الان میآیم کشتیات را خراب میکنم.» و خواستم تا رسیدن به کشتی یکسره بدوم. تلوتلو خوردم و تنگ از دستم افتاد.
انوش گفت: «آخ...»
صدای شیههی اسبی شنیدم. نگاه کمه کردم، جفتی اسب ار دیدم که به سوی کشتی پدر میتاختند.
انوش گفت: «بیشراب ماندیم!»
گفتم: «تقصیر کشتی پدر است.»
گفت: «پس چرا نمیروی به جنگش؟»