غروب یکی از روزهای پاییز، سینا در اتاقش نشسته بود و به کتاب در دستش زل زده بود. کتاب، داستان تعدادی دزد دریایی بود که با کشتی بزرگی برای پیدا کردن گنج به جزیره اسرارآمیزی رفته بودند...
سینا با دیدن عکسها با خود فکر میکرد چقدر جالب میشد اگر میتوانست با سوار شدن بر یکی از آن کشتیها به سرزرمینهای دور سفر میکرد و چیزهای جدید کشف میکرد. او انقدر غرق در فکر و خیال شده بود که متوجه نشد مادرش بالای سرش ایستاده و او را صدا میکند.