پسرک دوازده سال بیشتر نداشت و از زمانی که پدر و مادرش را در حادثهای از دست داده بود، با پدربزرگش زندگی میکرد. حانۀ پدربزرگ، کلبه کوچکی در وسط جنگلی بزرگ بود که انبوه درختان، همه جای آن را تاریک کرده بود. زمستانها برف زیادی میآمد و در شبهای طولانی آن، زوزه گرگها. هرچند خانه پدربزرگ جای خوب و امنی بود اما پسرک را میترساند.
او هر روز جیبهایش را پر از خردههای نان میکرد و اردکهای منتظر را غذا میداد.