هفته بعد مادر علفها را که سوزاند گفت: «خوب نیست توی باغچه گل حنا بکاریم؟»
پرده را کنار کشید. پروانههای خامهدوزی توی چینها جمع شدند. پدر روی پایینترین پله حیاط نشسته بود. از پنجره اتاق فرانک، او کوچک به نظر میآمد. مادر قوطی نقرهای سیگار را باز کرد. سیگاری در آورد، آتش زد و از اتاق بیرون رفت.
بهنام تا آشپزخانه همراهم میآید. صندلی را عقب میکشم. مینشینم. گوجه و خیار را روی آدمهای کوچک و رنگی کاسه چینی خرد میکنم. آبغوره و روغن زیتون میریزم. بهنام کاهوهای خرد شده را توی ظرف خالی میکند و قاشق میکشد به آدمهای کوچک و رنگی بشقاب، بعد بیآن که حرفی بزند مینشیند. برایش چای میریزم. انگشتش را به لبه لیوان میکشد. حرفی نمیزند. سه بشقاب روی میز میگذارم. نانسی پای بهنام را بو میکشد. پف میکند و یکی از چشمهایش را میبندد. شیر ته پارچ را توی ظرف سفالیاش خالی میکنم. توی بشقاب فرانک سیبزمینی سرخ شده و دو تکه کوچک ماهی میگذارم. شعله گاز را خاموش میکنم. روی سررفته سوپ نمک میریزم. میگویم: «این بار اگر آمد...»