در یک روز پاییزی، ماتیو تایفر، با زحمت زیاد در حال شخم زدن مزرعهاش بود. با این که پاییز بود، هوا هنوز گرم بود و آخرین جیرجیرکها در میان علفها جیر جیر میکردند. ماتیو هم ناراحت بود؛ چون گاوها به سختی گاو آهن را میکشیدند. با این که آن دو گاو قوی هیکل، سالم و چاق بودند اما ترجیح میدادند در طویله بمانند و در کارها به اربابشان کمک نکنند.
بلانشارد و روسو [منظور همان دو گاو است] به آرامی حرکت میکردند و گاو آهن را میکشیدند. ماتیو که دیگر کاسهی صبرش لبریز شده بود، بالاخره فریاد زد و به گاوها گفت:
- بروید به جهنم، خدا کند گرگ شما را بدرد!
در همان نزدیکی، گرگ بزرگ لاغر اندامی پرسه میزد. گرگ حرف دهقان را شنید و به این فکر افتاد که آن دو گاو زیبا و چاق و چله را شکار کند؛ بنابراین در میان بوتهها پنهان شد و تا غروب آفتاب صبر کرد. ساعتها گذشت و گرگ هنوز منتظر بود. وقتی کار روزانه تمام شد، دهقان به سراغ گاوها رفت تا آنها را از گاوآهن جدا کند. ناگهان گرگ از بیشهزار بیرون آمد و به طرف دهقان رفت و گفت:
- من آمدهام گاوهایی را که قول دادهای، ببرم!
دهقان با تعجب گفت: مگر من به تو قولی داده بودم؟ من هرگز تو را ندیدهام! چه گونه باید به تو قولی داده باشم؟
اما گرگ پافشاری کرد و گفت: این قدر طفره نرو! من باید آن چه را به من قول دادهای، به دست آورم و گرنه تو و گاوهایت را با هم میخورم.
دهقان و گرگ مدت زیادی با هم جر و بحث کردند. ماتیو با حرکت دادن دست و پا به گرگ اعتراض میکرد و گرگ هم دهانش را باز میکرد و دندانهای تیزش را به او نشان میداد.