سر شب حاج ابوالقاسم روی تخت توی حیاط نشست و در حالی که گیلاسهای نوبر قرمز را به دهان میگذاشت، از دختر آقا که بهدو از پلهها بالا میرفت پرسید: «این عیال ما فارغ نشد؟» دختر آقا سرش را بالا انداخت که یعنی نه. اخمهای حاج آقا در هم رفت. در حالی که با نگاه دختر آقا را که باعجله به سمت اتاق میدوید دنبال میکرد، زیر لب گفت: «آخه مگه یه زاییدن چقد طول داره؟» بعد چشمش به فاطمه و عزیز افتاد که جلوِ در اتاق چمباتمه زده بودند و به صدای جیغ و داد مادرشان گوش میدادند. صدا زد: «فاطمه خانوم، عزیز جان، بیاین آقا، بیاین بشینین اینجا ببینم.» فاطمه که بزرگتر از عزیز بود دوست داشت برای فضولی بیشتر هم که شده باز هم آنجا بماند، ولی جرئت نداشت روی حرف پدرش حرف بزند، بنابراین زود دست خواهرش را گرفت، تندی از لای پشت دری نگاهی به اتاق انداخت و بیآنکه چیزی ببیند به سمت پلهها رفت. حاج آقا که محبتش نسبت به آنها گل کرده بود، چند دانه گیلاس داد دستشان و باملایمت دستی بر سرشان کشید. دو دختربچه از روز قبل مادر بالای سرشان نبود و دختر آقا هم که همیشه حساب دست و رو شستن و لباس تمیز پوشاندنش به بچهها درست بود، آن دو روز آنقدر حواسش پی حاج خانوم جان بود که دیگر به آن دو نرسیده بود. هر دو با صورت نشستهای که رد اشک رویشان جا خوش کرده بود برخلاف همیشه نامرتب و کثیف ولی خوشحال از التفات حاج آقا گوشه تخت نشستند. حاج آقا به دو دخترش که مثل بلازدهها شده بودند نگاه کرد و با خودش گفت: «اگه بلایی سر مادر اینا بیاد من چی کار کنم؟» ولی زود به خودش تشر زد و استغفراللّه گفت و بلند شد رفت سر حوض، آبی به دست و رویش زد و دوباره وضو گرفت. سر راه به ننه کرده گفت که دست و روی بچهها را بشوید و خودش آمد، نشست به قرآن خواندن که ناگهان صدای در کردن توپ بیموقعی بلند شد.
کتاب را دوست داشتم. نگاه جالبی داشت به جامعه به خصوص وضعیت زنان در صد سال پیش و همین طور اقلیت ها. تصویرهاش خیلی خوب و زنده بود. از ضرب المثل و آداب و رسوم ها خیلی خوب استفاده کرده بود. به نظرم کتاب تازه ای بود و از خواندنش لذت بردم.