کوه را که بروی پایین، کنارترِ ساحل، شهری است مثل افسانههای هزار و یک شب؛ پاک و پاکیزه. از دالانهای پیچ واپیچ آب که بگذری به شهری از دریا میرسی. اینجا شهر مردمانی است که پر از دریا شدهاند. ماهیها به بدنهای خزه بستهی آنها لیسه میزنند و کفشهایشان پر از مرجانهای دریایی است.
اینها را گمانم معلممان از روی کتاب قصهای برایمان خوانده بود. شاید هم بعد از آنکه عمهمهوان گفت: «میشود شکل دریاها.» خودم نوشته بودم. شاید هم توی یکی از کتابهایی بود که همیشه خیال میکنم انگار خودم نوشتهام. چیزی یادم نمیآمد. ولی اینجا را حتم خودم نوشته بودم گوشهی دفتر انشا: من مرد آبیپوش را وقتی که خیس از دریا بیرون میآید و کمی هم خجالت میکشد خواهم دید.
حتم داشتم که خط خودم بود و با قلم خودم نوشته بود ولی یادم نمیآمد که کی آن را نوشته بودم.