در شبهای تابستان، سروصدای شهر، از پنجرههای باز وارد اتاق کسانی میشود که از فرط گرما خوابشان نمیبرد. شبها، سروصدای واقعی شهر در غرّش موتورهای بینام و نشانی که در ساعت معینی شنیده و بعد خاموش میشود، در صدای قدمهای شبزندهداری، در غژغژ دوچرخه شبگردی و در صدای خفه جار و جنجالی خلاصه میشود که از دل سکوت، بهآرامی، بهوضوح و به تناسب فاصله، از دور به گوش میرسد و نیز در صدای خُرخری از طبقات بالایی، در ناله یک بیمار و در طنین آونگی قدیمی که سر هر ساعت زنگ میزند. تا اینکه در سحرگاه، ارکستر ساعتهای شماطهدار در خانههای کارگران شروع میکند به نواختن و تراموایی روی چرخهای خود به جلو میرود...