دور و برم را نگاه کردم. اتاق در دیگری نداشت. راهی برای فرار نبود.
پلیسها تنگ هم صف کشیدند. محال بود بتوانیم از وسطشان فرار کنیم. مجبورمان کردند تا نزدیک قفسها عقب برویم. گوریلها دستهایشان را از قفسها بیرون آورده بودند و تو هوا تکان میدادند و سعی میکردند ما را بگیرند. میغریدند و محکم به قفسهایشان میکوبیدند.
مغزم به کار افتاد و فکری به سرم زد. برگشتم رو به مت و گفتم: «زود باش... کارتت رو بده به من.»
دستش را برد طرف جیب شلوارش و یواش گفت: «میخوای باهاش چهکار کنی؟»
ـ درِ چندتا از قفسها رو باز کنم و چندتا از گوریلها رو آزاد کنم که حواس پلیسها پرت بشه. وقتی اونها میرن دنبال گوریلها، ما میزنیم بهچاک.»
مت نفس بلندی از لای لبهایش کشید. هر دو میدانستیم این کار دیوانگی است.
اما گاهی دیوانگی بهترین کار است.
مت کارت را از جیبش درآورد. چنگ زدم که بگیرمش... از دستم افتاد. جیغ کشیدم: «نه!» کارت سر خورد و رفت زیر یکی از قفسها.
فکر کردم، کارمان تمام است!
اما مت شیرجه زد طرف قفس، دوزانو آمد زمین، دولا شد و یک دستش را برد زیر قفس.
و بعد،...