چراغ زیرزمین را روشن کردم، دستم را به نردۀ فلزی گرفتم و یک پله رفتم پایین. پلۀ زیر پایم مثل موش، جیرجیرکرد.
یک پله دیگر رفتم پایین. پاهای برهنهام روی پلههای سرد، یخ زده بود. لباس خواب بلندم را گرفتم بالا که زیر پایم گیر نکند. موهای صاف و قهوهایام را از صورتم کنار زدم. دستم از ترس میلرزید.
مشعل شوفاژ به کار افتاد و صدای وزوزی تو زیرزمین بلند شد. یک پلۀ دیگر رفتم پایین. وسط راه ایستادم.
«من دارم چهکار میکنم؟» نمیدانم این جمله را با صدای بلند گفتم، یا این سؤال را تو سرم شنیدم؟
تصمیم خودم نبود. نمیخواستم این کار را بکنم. یک جورهایی... به طرف این کار کشیده میشدم... برخلاف میلم این کار را میکردم.
کارلیبِث... کارلیبِث...
انگار آن ماسک وحشتناک صدایم میکرد. آن ماسک زشت و نفرینشدهای که میخواست زندگیام را خراب کند... مغزم را نابود کند...