مادر... یک شب دیگر گذشت... دشنامهایی دیگر شنیدم و نفرتها و نفرینهایی دوباره بر من باریدند... این است ارمغان یک فرزند برای مادرش؟!... پسرک مهربانِ شیرینِ شاد که در یک نگاه مهرت به جان هر کس مینشست!... پسرک یکپارچه شور و مهر و زیبایی!... ای دوست پرنده و انسان و دوستدار محبّت و عشق!... آشنای روح مادر و هر چه گیاه و سبزه و آب!... گویی همین چندی پیش بود که با شادی و غرور بر تو نظر افکندم و تو را گوهری پربها برای وطنت و جوانمردی صاحب کرم برای مردمت تصوّر کردم... آیا تو همان دردانه من، قلب من، وجود من، مایه آرامش روح منی؟... باور نمیکنم... نه، باور نمیکنم... قلب جوان او، باید با هزار رشته نامرئی، به سنگهایی که نیاکانش با آنها خانههاشان را ساخته و حصار شهرشان را برپا کرده بودند و به خاکی که استخوان کسانش در آن مدفون است و به افسانهها، آوازها، و امیدهای مردم پیوند میخورد... فرزند من جنگ نمیدانست که چیست...