سال ها پیش دختر زیبایی که به اندازه ی یک بند انگشت بود، زندگی می کرد و او را بندانگشتی می نامیدند.
اما یک شب وزغی بندانگشتی را دزدید و او را بر روی یک برگ مرداب زندانی کرد.
وزغ گفت: تو باید با پسر من ازدواج کنی. بندانگشتی زیبا گریه می کرد، چون پسر وزغ بسیار زشت بود.