من و فرید با مامانهایمان رفته بودیم شهر کتاب. وقتی میخواستیم از ماشین پیاده بشویم، مامان من گفت: «فقط اندازهی پس اندازهاتون...باشه!»
من گفتم: «باشه.»
اما فرید نگفت باشه، آنوقت مامان فرید هم گفت: «باشه فرید؟»
فرید هم مجبور شد بگوید: «باشه.»
شهرکتاب هم کتاب دارد، هم اسباببازی. توی کتابهایش هم شش تا کتاب دایناسورشناسی دارد که عکس همهی دایناسورها را تویشان کشیدهاند. من پول تو جیبیهایم را جمع کرده بودم تا آنها را بخرم، ولی وقتی به طرفشان میرفتم یک چیز خیلیخیلی جالبتر دیدم. دایناسوری که باید همه چیزش را خودمان وصل میکردیم. عین دایناسورهای واقعی توی فیلمها بود. آنوقت به مامان گفتم: «مامان میشه؟»
مامان روی جعبهی دایناسور را نگاه کرد، بعدش هم گفت: «نه! قیمتش از پول تو بیشتره.»
وقتی مامان بگوید نه، بهترین کار دنیا این است که اصلاً نق نزنی و هی زمین را نگاه کنی. آنوقت مامان خیلی زود دلش میسوزد. بعد هم یکجوری که آدم نفهمد چقدر مهربان است، میگوید «فکرش رو که کردم دیدم میشه، اما به شرطی که...»