خانم همسایه ساعت ده رفت خرید، ساعت یازده هم برگشت.
فردایش هم دوباره نگهبانی دادیم. باز هم خانم همسایه توی بالکن خانهاش لباس دخترانه پهن کرد. ما منتظر بودیم تا خانم همسایه برود خرید، آن وقت نقشهمان را اجرا کنیم که دوست حاج آقا غلامی دوباره آمد. من را که دید، از جیبش کشمش و نخودچی بیرون آورد و ریخت توی مشتم. خیلی خوشمزه بودند، فقط حیف که کمی گرد و خاکی بودند. بعد دوست حاج آقا غلامی گفت: «چی شد این همسایهتون؟ هنوز بچهی علیلش رو نمیآره بیرون؟»
حاج آقا غلامی اخم کرد و گفت: «پارکت دیر نشه!»
من به حاج آقا غلامی گفتم: «علیل یعنی چی؟»
حاج آقا غلامی هم گفت: «یعنی معلول.»
گفتم: «بچهی کدوم همسایهتون معلوله؟»
حاج آقا غلامی جوابم را نداد. بعد هم خانم همسایه رفت خرید. ما هم توی یک کاغذ نوشتیم:
«سلام
ما میخواهیم نجاتت بدهیم.
از طرف حاج آقا غلامی و کارآگاه سینسینا»